پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

اولین 13 به در پارلا (89)

واسه روز سیزده بدر رفتیم طرفای مرند به باغ یکی از دوستهای دایی علی(دایی بابا) و تو هم طبق معمول اصلا اذیت نکردی و بیشترش رو تو چادر خواب بودی ولی بعد از ظهر بیدارت کردیم و آوردیم بیرون تا کمی آفتاب بهت بخوره و سر حال تر بشی اینم یه عکس از اولین سیزده بدر تو در کنار مامان و بابا   ...
11 مهر 1392

سوراخ کردن گوشهای پارلا

روز یازده فروردین من و تو توی خونه تنها بودیم که یهو به سرم زد ببرم و گوشهات رو سوراخ کنم تا وقتی بابا و دیگران ببیننت سورپرایز بشن و زود آماده کردمت و اول رفتیم تو مرکز بهداشت برات پرونده باز کردیم و برگشتنی رفتیم کلینیک محله مون(نور سپهر) و گفتم میخوام گوشهای بچه ام رو سوراخ کنین پرستارها با تعجب پرسیدن بچه خودتونه؟ منم گفتم خوب بله چطور مگه؟ اونام با خنده گفتن آخه واسه این جور کارها معمولا مادرها با یه ایل میان و مامان بزرگها و خاله و عمه و... همه جمع میشن با هم میان و آخرش فشار مادره میفته و... آفرین به شما که با دل و جرات هستین اولش میخواستن خودشون تو بغلشون نگهت دارن که من گفتم اصلا نمیشه و باید بغل خودم باشه خلاصه چند رنگ گوش...
11 مهر 1392

خاطرات روزهای اول زندگی پارلا

روزهای اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی زیاد با آداب دنیا آشنا نبودی و شب و روز رو قاطی میکردی و روزها بیشترش رو میخوابیدی و بیشتر شب رو بیدار بودی و میخواستی بازی کنی اما خیلی زود عادت کردی و کم کم داشتی روال زندگی دنیایی رو پیدا میکردی.اما هنوز شیرت کم بود و نق میزدی. روز دهم تولدت دیگه آنا و مامان جونا میخواستن برگردن خونه هاشون و ما مجبور میشدیم تنها باشیم که این قسمتش زیاد خوب نبود. اما قبل از رفتنششون همه خونه رو برگردوندن به حالت اول و تخت علی رو پس دادن و کادوها رو جمع کردن و...کلی هم غذا درست کردن. روز دهم عروسی دختر جاری مامان جون رضوان بود که من و عروس خانم خیلی با هم دوست بودیم. تالار هم نزدیک خونه ما بود خاله ها و ماما...
9 مهر 1392

حرف های مامان و بابا با فرشته زمینی شون

سلام دختر گلم من مامانت هستم. مامان هانیه.خدارو بخاطر داشتن فرشته کوچولویی مثل تو شکرگذارم و ازش میخوام منو قابل بدونه و حالاکه تورو بهم هدیه کرده تو تربیتت کمکم کنه و نذاره کم بیارم یا سهل انگاری کنم . میخوام از این به بعد همه خاطره های خوب و احیانا خدایی نکرده خاطرات بدمون رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی با خوندن اونا بدونی چقدر عزیز بودی و هر لحظه زندگی مارو پر از درخشش و نور کردی. سلام بهانه کوچک ولی خیلی بزرگ زندگی من. من بابای تو هستم. باباوحید. از اینکه تو شدی دختر من خیلی خوشحالم امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشیم و در کنار هم زندگی پر از شادی و درخشانی داشته باشیم و جمع سه نفریمان همیشه به همین اندازه شیرین و بانشاط بماند. ...
7 مهر 1392